چرا نمیتونی کوله بار خاطراتت رو روی دوش شکسته گذشتت بزاری و بری بالای قله دل تنگی هات بشینی و از اون بالا با چشمای حسرت زده سادگی هات زل بزنی روی دامنه ی کوه. ..؟ چرا نمیتونی چاقوی تقدیر رو برداری وتوی قلب کسی فرو کنی که نفهمید با کاراش اژدهای ترس رو توی زندگیت انداخت ...؟ چرا نمیتونی پشیمونیات رو برداری و بریزی توی کیسه ی آه و ببری توی گورستان جبران خاک کنی ...؟ چرا نمیتونی پرهای کبوتر عشقت رو دونه دونه بکنی و تنبیهش کنی و نزاری که دیگه بپره که چرا بال زد ورفت به راهی که اخرش یه عشق خام وباطل بود...؟ چرا نمیتونی اشتباهاتت رو توی زیرزمین پشیمونی هات خفت کنی و چهارتا گردن کلفت رو بریزی سرش وخودت روی صندلی قدرت بشینی و سیگار انتقام بکشی و کلاه مشکی تردید رو سرت بزاری و زیرزیرکی باچشای حریص از زیر کلاه مثل این فیلما کتک خوردن اشتباهاتت رو ببینی و لذت ببری تا دیگه جرات تکرار رو نداشته باشن...؟ چرا نمیتونی سوار قایق تنهایی هات بشی و بری توی دریای حسرت اونقدر پارو بزنی که دیگه کاملا از خشکی فضولی ها دور بشی و بعد با صدای زخمی درد فریاد بزنی و بگی که خدااااااااااا جون ببخش که فراموشت کردم .حالا اومدم واسه همیشه کنارت بمونم....؟ چرا نمیتونی گناهانت رو توی بقچه ی بخشش بریزی و ببری پیش خدا و بگی آره میدونم خیلی بد بودم !اما اومدم واسه جبران . اینا پیشت باشه دیگه خوب میشم...؟ چرا نمیتونی همه ی بدبختی هات رو یواشکی بزاری توی جیب بقل دستی ات و خوشبختی هاش رو بدزدی و بگی این همه من کشیدم حالا تو بکش...؟ چرا نمیتونی...؟